گزارش این روایت: صعود به تخت سلیمان

استاد محمود اجل گر چه  در کنار سایر بزرگان کوهنوردی, نام آشنای تاریخ کوهنوردی نوین ایران است.اما مطلب چندانی از سرشت و افکار و فعالیت پر دامنه او افزون بر نیم قرن تلاش مستمر به جز آثار دستنوشته ها و اشعارش نداریم.این انسان شریف و سخاوتمند و عاطفی مهربان و متواضع, با اهتمام به سعی  و سرمایه خویش در جستجوی ناشناخته های کوهستان ایران و معرفی مسیرهای صعود, با طبعی لطیف, و احساسی پاک و کلام و قلمی شیوا,به نگارش گزارش گونه هایی رسا و گوتاه از صعودهای مختلف خویش می پردازد. در زمانیکه کمتر حاصل برنامه ها بصورت مدون ارائه می شده است.بنده گرچه صلاحیت و بضاعت در خور و شایسته ای در این زمینه ندارم.اما بر خود فرض می دانم. یاد داشتهای استاد را که با زحمات ستودنی عزیزانی خدوم,بصورتی قابل عرضه و انتشار فراهم گردیده.جهت آشنایی جوانان و همچنین استفاده کوهنوردان, در طول سال جدید طی پست هایی مجزا تقدیم سروران عزیز و خوانندگان محترم بنمایم. 

بس کن اجل این قصه و درراه عمل کوش  انسان بعمل اشرف مخلوق جهان است

دست نوشته های استاد محمود اجل












متن گزارش:

کوه تخت سلیمان

 بر چرخ اگر تکیه زند تخت سلیمان   کاریست بجا حجله ی بلقیس زمانست

در تیر ماه سال 1328 با چند نفر از رفقا بقصد صعود به قله تخت سلیمان از تهران حرکت ، کرج ، کندوان ، مرزان آباد ، حسن کیف را تا رود بارک که آخرین محلّ اتومبیل رواست پیموده ، البته این مسافت راحت و بدون زحمت طی نشده پیش آمدهایی شد که قابل ذکر نیست از رود بارک شخصی را به اسم ملّا آقا جان بعنوان بلد اجیر نموده روز بعد حرکت کردیم ، راه ما از رودبارک داخل جنگل سبز و خرّمی است که باید از نقاط ذیل عبور کرد تا به آخرین بارگاه برسیم حرکت شروع شد به چمن رسیدیم ، از چمن با پیچ کوچکی ... به سمت چپ محلّی است موسوم به غراب کولی ، پس از طی چهار کیلومتر مسافت وارد (( اکاپل )) شده از سمت راست رودخانه سه کیلومتر پیموده خود را به سر چشمه امیر رسانیدیم دو کیلومتر دیگر طی ، جنگل تمام شده ، دیگر سنگ است و کوه ، این محّل را (( ون دارون )) می گویند که دارای قهوه خانه و محّل استراحت چهارپادارن و مسافرینی است که از طالقان به مازندران می روند .

پس از عبور از ون دارون به سه راه بریر ، و از بریر نزدیک غروب به (( پیت سرا )) رسیده شب را استراحت ، چهار بعد از نیمه شب وسائل اضافی را در ((پیت سرا ) گذاشته حرکت کردیم پس از گذشتن از پایتخت و پیچ و خمهای متعدّد به ... سر تخت رسیده ، پس از قدری استراحت متوجّه شدیم که یکی از رفقا نیست ، نیم ساعتی به داد و هوار گذشت ، صدائی از خط الرأس سمت راست که دنباله ی پسنده کوه می باشد شنیده شد ، اجباراً به طرف درّه ایکه زیر قلّه قرار گرفته و مستور از یخ و برف است روانه شدیم تا رفیق گریز پا را هدایت کنیم ، پس از دو ساعت معطّلی و افتادن از بریدگی و سقوط از بیست متری روی برف یکی از رفقا را بکمکش فرستادیم ، پس از مدّتی معطّلی ساعت سه بعد از ظهر شده بود ، حال می خواهیم صعود کنیم ، بلدی راه که همراهمان آوردیم ، راه اصلی را بلد نیست پس از زحمات بسیار زیاد و سرگردانی فوق العاده از تیغه های وسط صعود ، یک ربع بغروب بقلّه رسیدیم ، چه باید کرد ؟ مراجعت محال است ، پس با خیال راحت شب را باید در ارتفاع 4750 متر بدون بالا پوش و غذا سرمای ده درجه زیر صفر را تا صبح با کمال نزاکت نوش جان کرد ، یا الله ، بچه ها مشغول سنگ آوردن شدند ، دیواری در اطراف سنگ بزرگ قلّه بارتفاع نیم متر بالا آورده که از باد محفوظ باشیم ، نا گفته نماند مقدار زیادی تخته به عرض ده سانت و طول هشت متر از چه زمانی ؟ و برای چه مصرفی در این قلّه آورده اند ، نمیدانم . ولی در این شب لعنتی برای ما نعمت بزرگی بود ، جای دوستان خالی تا صبح مقدار زیادی از تخته های نامبرده الو کردیم ، اوّل شب به ملّا آقاجان راهنما گفتم از این تخته بشگن که برای سوزاندن حاضر باشد ، جواب داد اگر من از سرما بمیرم دست به این تخته ها نمی زنم ، اینها نظر کرده هستند و بغضب حضرت سلیمان گرفتار می شوم ما هم چیزی نگفتیم ، یک بعد از نصف شب دیدیم ملّا مشغول بهم زدن آتش و شکستن تخته می باشد ، گفتم ملّا به این زودی حضرت سلیمان را فراموش کردی ، جواب داد اگر حضرت سلیمان بجای من بود ، خدا را فراموش می کرد . خلاصه صبح شد ، آفتاب طلوع کرد از حرارت آفتاب جانی گرفتیم ، رفقا به حرکت درآمدند ، نوشتن سنگها و امضاء دفتر شروع شد ، گردشی به اطراف کرده چند عکس به حالات مختلف گرفتیم ، پس از انجام کارهای لازمه سرازیر شده یک بعد ازظهر به پیت سرا رسیدیم ، اوّل شکمی از عزا در آورده پس از قدری استراحت بطرف رود بارک حرکت کردیم ، آفتاب غروب کرده هوا به طرف تاریکی می رود ، وارد جنگل شده ، سمت راست ما رود خانه ی سرد آب رود و سمت چپ درّه و ماهور و جنگل ، سرعت حرکت غیر طبیعی و سریع ، یک وقت سر حساب شدیم که اطراف ما همه آب و راه عبور مسدود ، چه باید کرد؟

به آرامی قدری به عقب برگشتیم جاده ای پیدا نیست جهت اصلی را از دست داده ایم فقط امیدمان نور چراغیست که از دور با چشمک های پی در پی به ریش ما می خندد . به طرف روشنایی رفتیم ، در چند نقطه تا زانو در آب و گل فرو رفته مانند موشی که در منجلاب بیفتد ، سر تا پا گل تا نزدیک روشنایی رسیدیم ،دو نفر را دیدیم که با چراغ به استقبال ما می آیند پرسیدند ما که هستیم و از کجا می آییم مختصری از حال خود را گفتیم تعارفی کردند نزدیک رفتیم ، چادر مجلل بزرگی بر پا و چراغ برقی را روشن ، میز و مبل و صندلی چیده بدون تعارف سلامی کرده و نشستیم ، جز اینهم کاری نمی توانستیم بکنیم فوری چند لیوان چای و ظرفی پر از شیرینی از طرف میزبان برای ما آوردند پس از صرف چایی و پرسش معلوم شد سفیر کبیر آرژانتین از گرمای تهران گریخته و پناه به جنگلهای رود بارک و رود خانه سرداب رود آورده ، یک ساعتی گذشت ، خداحافظی کرده یک نفر با چراغ ما را تا جاده راهنمایی کرد ، پس از ساعتی به رود بارک رسیده تا ظهر فردا ... خوابیدیم ظهر بیدار شده پس از گردش مختصری در ده بکنار رود خانه محل چادر ها امدیم ، امشب بر خلاف دو شب پیش وضعیت مرتب و شام و بساطی داریم سفره را انداخته مشغول خوردن شدیم ، مسلمان نشنود و کافر نبیند ، یکمرتبه چادر ها از جا کنده شد ، چراغ خاموش سفره با محتویاتش به هوا پرتاب ، سراسیمه مثل اشخاص جن زده از جا حرکت ، چه بود ؟ چه شد ؟

پس از تحقیق معلوم شد یکی از گاوهای جنگلی از چرای روز نشئه شده و به خیال تفریح افتاده و با سرعت خود را به چادر های ما زده ، چراغ را روشن کردیم و دیدیم شام ریخته ، کتری چایی یک ور شده نانها پخش ، یکی از چادر ها از وسط پاره ، آقای عزیز حاتمی دنبال عینک و آقای رضای قدیری سراغ دندانهای عاریه اش را میگیرد ، شام ریخته را جمع چراغ و کتری را از نو مرتب کرده ، غذا صرف و چایی نوش جان شد هر یک به کناری در خواب ناز فرو رفتیم ، شب گذشت آفتاب بالا آمده ، چادرها را جمع کوله پشتی ها را در اتومبیل جابجا کردیم و سوار شدیم ، حالا ماشین آتش نمی شود ، همه پایین آمده یا الله ، یک ، دو ، سه ، ماشین را حرکت دادیم پس از یک ساعت با ضرب و زور و ... زحمت فوق العاده ماشین آتش شد ، سوار شده حرکت کردیم .

صدای ماشین نامرتب است ، برق و بنزین با هم کار نمی کنند ، دو سه کیلومتری از حسن کیف گذشتیم ، ماشین برای دفعه دهم خاموش شد پیاده شده مشغول هل دادن شدیم ، ده قدم ، صد قدم ، خیر ؟ ماشین صاحب مرده , می گوید :  

گر کنی گوش و گر کنی دنبم      که من از جای خود نمی جنبم

فوری کارها تقسیم شد آقای عزیز الله حاتمی صاحب ماشین و آقای صیرفی و آقای قدیری مشغول باز کردن کاربراتر و تعمیر شدند منهم فوری یکی از چادرها را بگوشه ای بر پا ، یکی از رفقا مشغول درست کردن چایی شد ، دو نفر هم برای خرید نان و ماست به آبادی مجاور رفتند ، یک ساعت بعد از ظهر صدای ماشین درآمد پس از صرف نهار اثاثیه جمع و با این وضع حرکت کردیم ، عزیز حاتمی راننده ، آقای صیرفی روی رکاب نشسته ساسات می گیرد ، آقای قدیری هم فرمان به راست و چپ می دهد سایر رفقا هم پیاده جلو افتاده تا ماشین سبک شده در سر بالایی خاموش نشود ، سر بالائیهای طی شده به سرازیری رسیدیم همگی سوار شده سه بعد از ظهر وارد مرزان آباد شدیم رفقا پیشنهاد کردند که نظر به خرابی ماشین به طرف چالوس که سرازیر است برویم و ماشین را در چالوس تعمیر کرده و از کنار دریا ... به رشت و به تهران مراجعت کنیم ، این نظریه تصویب شد ، حرکت کردیم ، ساعت هشت شب وارد چالوس شده در بدو ورود گرفتار پاسبان و شهربانی شدیم ، پس از معرفی در کنار رودخانه چادر ها را به پا و ماشین را برای تعمیر به یکی از گاراژ ها برده شب گذشت ، ساعت نه صبح است ماشین تعمیر شده همگی سوار و حرکت کردیم ، نزدیک ظهر در شهسوار پیاده پس از صرف نهار و آب تنی حرکت نمودیم ، ساعت نه شب در لاهیجان رسیدیم ، از پاسبانی سراغ شهربانی را گرفته نشانه های بی سر و تهی داد ، خودش را همراه بردیم ، از شما چه پنهان پول کافی در کار نیست ، جا و منزل هم لازمست ، وارد شهر بانی شده آقای رئیس را ملاقات ، پس از معرفی تقاضای جای راحتی کردیم ، آقای رئیس شهربانی هم مضایقه نکردند ، فوری تلفن را برداشته چند جایی تلفن کردند ، خلاصه جایی پیدا شد ، پاسبانی را برای راهنمایی برداشته به باغ مزبور رفتیم ، شب گذشت ، صبح ساعت نه وارد رشت ، بدون معطّلی به طرف بندر پهلوی حرکت کردیم .

پس از آب تنی و گردش مراجعت نموده و شب را بیرون شهر رشت در کنار جنگل استراحت ، صبح یک سر به طرف تهران حرکت کردیم ، تا نزدیک رستم آباد براحتی طی شد ، سه کیلومتر به رستم آباد مانده ، صدای طاق و پوق تؤام با دود و بخار غلیظی از قسمت جلو ماشین بلند و یک مرتبه ماشین بدون حرکت ایستاد یعنی این مرکب زبان بسته برای آخرین بار خاموش شده و از کار افتاد ، همه پیاده شدیم ، مکانیکها مشغول بازدید شدند دیگر کار از کار گذشته و مدّتی است روح از بدن ماشین ما  پرواز کرده یعنی به طور خلاصه دیگر قابل تعمیر و مرّمت نیست ، پوسته دفلانسیر شکسته و دنده های یک و دو ، و سه و دنده عقب بهم ریخته دیگر قابل علاج نیست فوری به وسیله یک کامیون آنرا تا قهوه خانه رستم آباد کشیدیم ، ساعت سه بعد از ظهر است ، هفت نفر گرسنه و بی پول وارد قهوه خانه شدیم دستور چلو مرغ صادر شد ، پس از صرف چایی آماده برای حرکت شدیم .

حساب قهوه چی سی و پنج تومان ، پانزده تومان هم دستی گرفتیم برای کرایه تا تهران و ماشین شکسته را گرو گذاشته ، در رفتیم ، از قرار معلوم همان ماشین را پس از دو سال دیگر به مبلغ دویست و پنجاه تومان به اوراق چی فروختند ، روی هم رفته این مسافرت با این همه زحمات خیلی خوش و تفریحی گذشت.