دیدگاه بزرگان کوهنوردی جهان پرمعناست


"می خواستم به یک چیز ضروری در زندگی ام دست پیدا کنم، چیزی که در جامعه با پول و موقعیت اجتماعی سنجیده نشود. می خواستم که به خودم به عنوان یک انسان احترام قائل شوم، و در همان حال احترام خانواده و دوستانم را هم بدست آورم. سرنوشت من این بود که یک ورزشکار باشم. من با توانایی های فیزیکی و روحی خاصی به دنیا آمده ام. سعی کردم از این موهبت ها برای درک ماهیت خودم به عنوان انسان استفاده کنم. کوه ها همانند استادیوم ها نیستند تا خواسته های بلندپروازانه خود را برآورده کنم. آنها همانند کلیساهای جامع و خانه مذهب من هستند. پیشگاه کوهستان بی ریا و باشکوهه. همانطور که انسانها به پرستش می روند من هم به کوهستان می روم. در پیشگاه آنها سعی می کنم تا زندگی ام را درک کرده و خود را از غرور، حرص و ترس های این کره خاکی پاک کنم. در محراب آنها تلاش می کنم تا خود را از لحاظ فیزیکی و روحی به تکامل برسانم. و از آن جایگاه به گذشته و رویای آینده ام می نگرم و با زیرکی خاصی حال را تجربه می کنم. صعودهایم نیرویم را تازه گی بخشیده و بصیرتم را صاف و زلال می کنند. آنها (صعودهایم) روش عبادت من هستند. در کوهستان من آفرینش را جشن می گیرم و در هر سفر دوباره متولد می شوم."

Anatoli Boukreev


پی نوشت: آناتولی بوکرییف (Anatoli Nikoliavich Boukreev) کوه نورد معروف روسی متولد 16 ژانویه 1958 و نویسنده کتاب "صعود" (The Climb) فاتح هفت قله هشت هزار متری ست (بدون اکسیژن) که در سن 39 سالگی در اثر حادثه بهمن در آناپورنا جان باخت.



زندگی نامه کوه نورد پر آوزه روسی "آناتولی بوکریف"

 
anatoli boukreevپیش گفتار نویسنده: در نوشته های باستانی بودائیان، از هیمالیا به عنوان «خانه برف» نام برده شده است و در سال 1996، این خانه در اثر بارشهای پی در پی به شکلی خارق العاده انباشته از برف شد. بعد ازظهر روز دهم ، ماه مه 96 ، توفانی هراسناک به جانب کوه اورست[1] وزید و به مدت بیش از ده ساعت ، بلندترین بخشهای آن را زیر شلاق گرفت. بیست و سه زن و مرد کوهنورد- که آن روز از رُخ جنوبی کوه در کشور نپال بالا رفته بودند- نتوانستند خود را به محیط امن بلندترین بارگاه برسانند. در بورانی که هر لحظه شدیدتر می شد ، کوه نوردان برای نجات جانشان نبرد می کردند. باد آنقدر شدید بود که می توانست کامیونی را از جا بکند. کوه نوردان در منطقه مرگ- بالاتر از هشت هزار متر گیر افتاده بودند، جایی که دمای زیر صفر و کمبود اکسیژن دست به دست هم داده انسان را بتندی از پای در می آورند. صعودگران در حالی برای بقا می جنگیدند که بیش از یک طول دست ، دید نداشتند. البته گاه و بیگاه طنابهایی برای حفظ امنیت و راهنمایی آنان پدیدار می شد. کم کم عقربه فشار سنج کپسولهای اکسیژن آنان به صفر رسید و سردرگمی فزایندة ناشی از کمبود اکسیژن ، منطقی ترین تصمیمها را تحت الشعاع قرار داد. بیحسّی اندامهای سرمازده ، قطع عضو را از خطری دور دست به تهدیدی جدّی بدل ساخت. در میان تاریکی و زوزة دهشتناک توفان ، کوهنوردان با خود شروع به چانه زنی کردند : «انگشتانم در برابر زندگیم؟ منصفانه است! فقط بگذار زنده بمانم.»

پایینتر از کوه نوردانی که در حال فرود بودند و در بارگاه مرتفعی که آنان برای رسیدن به آن تلاش می کردند ، یک کوه نورد و راهنمای روس درگیر نبرد دیگری بود : او با داد و فریاد ، خواهش و تمنا ، سماجت و پافشاری تلاش می کرد تا دیگر کوهنوردان را برای نجات کسانی که در بالا- میان کولاک- گیر افتاده بودند ،با خود همراه سازد.

آناتولی نیکلایویچ بوکریف، یک تصمیم گرفت. تصمیمی که بعدها ، برخی آن را خودکشی نامیدند. او تصمیم گرفت برای نجات کوه نوردان ، یک تنه به قلب توفان بزند. به میان وزش شدید کولاک ، به دل تاریکی ، به قلب غرش سهمگینی که یک کوهنورد آن را به «عبور یکصد قطار باری از روی سر انسان» تشبیه کرده است. تلاشهای بوکریف منتهی به نتیجه ای شد که «گالن راول»- کوه نورد و نویسنده- بعدها آن را «یکی از شگفت انگیزترین اقدامات نجات در تاریخ کوه نوردی» توصیف کرد.

دوهفته پس از فاجعه اورست ، بوکریف از کاتماندو در نپال به دنور کلرادو پرواز کرد تا برخی از دوستانش را ببیند. سپس وارد «سانتافه» در نیومکزیکو شد تا پس از آن تجربة تلخ ، خود را بازسازی کند. او پس از رسیدن در خواست کرد تا مرا ببیند زیرا چند ماه پیش از آن ، به خواست یک دوست مشترک- ترتیبی داده بودم که او دوربینی بخرد و آن را در بارگاه اصلی اورست تحویل بگیرد. بیست و هشتم ماه مه 96 ، ما برای نخستین بار یکدیگر را دیدیم. من عکسهایی از بوکریف دیده بودم که پیش از رخداد اورست گرفته شد بود و از او چنین تصویری در ذهن داشتم ، متناسب ، عضلانی با لبخندی از روی اعتماد. هنگامی که به خانة دوست مشترکمان وارد شدم ، بوکریف بکندی از روی صندلی برخاست تا به من خوشامد بگوید. چشمانش گود افتاده و خسته بودند. نوک بینی و بخشهایی از لبهایش را پوسته های سیاهی پوشانده بود که از سرمازدگی شدید حکایت داشت. او بسیار دور از دسترس به نظر می رسید ؛ گویی از کالبد خویش بیرون آمده و به جایی رفته بود که نام و نشانی نداشت. تنها یک چیز او برایم آشنا بود : آن فضای تهی ، آن خلاء پشت چشمها. هنگامی که یک گام به سویم برداشت تا دستم را بفشارد ، ناگهان علت این آشنایی را یافتم : یک سرباز روس که ضمن جنگ موزامبیک با او روبرو شده بودم. او در یک نفربر گرمسیری با سقف برزنتی نشسته بود و یک سلاح «AK-47» روی زانوانش داشت. آن سرباز با همین چشمها مرا نگاه کرد و من از فیلم برداری منصرف شدم ؛ نه بخاطر سلاحش که با سهل انگاری به سمت من گرفته بود ، بلکه بیشتر بخاطر چهره اش که مات و تهی از هرگونه احساس بود.

سرشام با هم گفتگو کردیم. تلاش من برای یادآوری آنچه از زبان روسی در دانشگاه آموخته بودم، بیهوده بود. پس بوکریف سخنانش را به انگلیسی بیان کرد : روان و قابل فهم ، اما با ساختاری بسیار ساده. او می خواست دربارة اورست حرف بزند. نه اینکه قصد خودش را بگوید ، بلکه به پرسشهای موجود دربارة سانحه پاسخ دهد. او تلاش داشت وضعی را که گرفتارش شده بود درک نماید. روز بعد باز یکدیگر را دیدیم ، و سپس یک روز دیگر که سراسر به گفتگو گذشت. دوست مشترکمان می گفت بوکریف شبها کابوس می بیند. کابوسهایی هراس آور با این مضمون که او در اورست است و باید برای کوهنوردان جا مانده ، اکسیژن ببرد. کوهنوردانی که هیچ گاه نمی تواند پیدایشان کند.....

بوکریف چیزی از کابوسهایش به من نمی گفت ولی در مورد رخدادهای اورست برایم حرف می زد. اینکه چگونه به کوه رفته بود ، و در واپسین روزهای ماه مه چگونه آن را ترک کرده بود. سخنان او نه با احساسات رقیق همراه بود ، نه با واژه های زیبا بزک می شد. در گفتار او ، آماده کردن یک قوری چای با همان وزن و تاکیدی بیان می شد که گم شدن در یک کولاک شدید. من کم کم سپاسگزار و شیفتة رو راستی وی شدم. با افزایش کنجکاوی من ، پاسخهای او نیز دقیق تر و کاملتر می شد. ما شروع به ضبط گفتگوهایمان کردیم.

در سوم ژوئن 96 ، من و بوکریف برای کار روی این کتاب به توافق رسیدیم. البته من توضیح دادم که برای یافتن پاسخ پرسشهایم ، مایلم از تجربیات شخصی او فراتر بروم. بوکریف با این ایده موافقت کرد. او بخشهایی از ماجرا را می دانست اما از بخشهای دیگر بی خبر بود. بنا به دلایلی ، او نیز مانند من کنجکاو بود که سرانجام این کار به کجا خواهد کشید. در سیزدهم ژانویه 97- پس از بستن قراردادی با انتشارات سن مارتین- تلاشهای ما در زمینه مصاحبه و نوشتن آغاز گردید. بوکریف با مجلات ، نامه ها و گزارشهای صعود و خاطراتش در این کار مشارکت کرد. او حدود بیست پوند(تقریباً 9 کیلوگرم- مترجم) وزن از دست رفته در اورست را دوباره به دست آورده و لبخند ، دوباره به صورتش بازگشت. من برای دیدن کسانی که با او صعود کرده بودند و دوستان و نزدیکان کسانی که بر نگشته بودند ، به سفرهایی رفتم. با کمک مترجمان ، مفسران و دوستان و با وجود حوادث غم انگیز و مشکلات زندگی ، سرانجام توانستیم داستان این صعود را بازسازی کنیم.

«جی.وستون دوالت- سانتافه ، نیومکزیکو»


۱. اورست نامی جعلی است که انگلیسیها بر بلندترین کوه جهان نهاده اند- نام اصلی آن در زبان نپالی«سارگارماتا» و در زبان چینی «چومولونگما» است- مترجم.

(منبع: کوهنیوز. ترجمه دکتر ابوالفضل جوادی)